شعرهای عاشقانه

MARJAN

بیا کجا نشسته ای؟
نشان بده تو راه را
که من دوباره گم شدم
دراین مسیر راه راه
 
نفـس هایم را بشماره انداخـته ای
گویـــــــی ! 
کیلومـترها در وجودتــــ دویـده ام 
 


تازیانه می زند
شاخه ی بید
برصورت باد
مجنون است
بید
درسر هوای
لیلی داشت
باد........
 
 
 

 

+نوشته شده در دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:,ساعت21:23توسط مرجان جون | |

 
در جلسه امتحانِ عشق
من مانده‌ام و
یک برگۀ سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و 
یک بغل تنهایی و دلتنگی..
درد دل من در این 
کاغذ کوچک جا نمی‌شود!
در این سکوت بغض‌آلود
قطره کوچکی هوس 
سرسره بازی می‌کند!
و برگۀ سفیدم عاشقانه 
قطره را در آغوش می‌کشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگه‌ام، کنار آن قطره، 
یک قلب می‌کشم!
وقت تمام است.
برگه‌ها بالا....
 
 

+نوشته شده در دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:,ساعت21:13توسط مرجان جون | |

 اگه واقعا عشقی تو دلامون هست...

اگه واقعا معنی دوست داشتن رو درک میکنیم...
باید تو اوج دلخوری ها هم تو چشمای هم زل بزنیم...
بدون اینکه اخم کنیم هرچی که رو دلمون سنگینی میکنه بگیم...
لازم نیست بعد حرفامون منتظر تایید شدن باشیم...
یه وقتایی خوشبختی چیزی جز این نیست...
که حرفامونو بزنیم و فراموششون کنیم...
و من هنوز منتظر چشمهای ناز تو...
و غُر زدنهای عاشقانه ی توام...
 

+نوشته شده در دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:,ساعت15:49توسط مرجان جون | |

 

ببینمت. . . گونه هایت خیس اســـت . . . باز با این رفیق نابابـــــت

. . نامش چه بود؟ هان! باران. . . باز با "باران " قدم زدی ؟ هزار بار گفتم

باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . . همدم خوبی نیست برای درد ها . . .

همـــيــشه بــا به دســـت آوردن اون کـــــسي کــه دوســتـش داريــم

نـمـــيـتـوانــيـــم صـــاحـبــش شـــيم، گــــاهــي لازمــه ازش بـگـــذريـــم

تـا بـتـــونـيـم صــاحـبش بــشــيـم!!!!

   

آهــــای تـــو....!! تـــویـــی کــه مـیـگـــفــتی : دیـــگه مـثـــه مـن پـیـــدا

نـمــیــکــنی !! واقــعــا فــک مــیــکــردی بــعــد از تــو، دنــبــال یـکـــی

مـثـــه تــو مـیــگـــردم؟؟


+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:48توسط مرجان جون | |

 

             

 
از انســــان هـــای احســـاساتــی بـیشتـــر بـتـــرسیـــد؛ آن ها قـــادرند

ناگهــــــانی، . . دیگــــر گــریـه نکـننــد؛ دوسـتــــ نــداشتـــه بــاشـنـــد؛ 


و قـیـــدِ همـــه چـیــز را بــزننــد، . . حتـــی زنــدگــــی . . .!


اولا به نظر می رسید که زندگی بی تو یعنی هیچ … حالا که رفتی فهمیدم 

که فقط به نظر می رسید

من رفتم … و تو فقط گفتی برو به … ! مدت هاست که بی تابم بی تاب

 بازگشت و کلام آخرت… راستی… به بسلامت بود یا به جهنم؟؟!

چه کسی برای عشق بازی ما شعراتل متل خواند...که پایت را به این راحتی

 از زندگی ام ورچیدی....
 

و چقــــــدر دیر می فهمیم که زندگــــــی همین روزهاییست

 که منتظــــر گذشتنش هســتیم

اینی که میکشم ، درد نبودنت تو این روزا نیست ؛

 تاوان بودنت تو اون روزاست !
 
سخـت تـریـن کـار دنـیـا ؛ بـی مـحـلــی کـردن ، بـه کسـیـه کـه : 

با تـمـام وجــود دوسـتش داری . . .
ببـخـش اگـه بـه یـاد تـو چـشـمـامـو رو هـم مـیذارم،هـر شـب تـو 

رویـای مـنـی چـیکـار کـنم دوسـت دارم ..


+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:31توسط مرجان جون | |

 

 

 

 

 

 

من در میان مردمی هستم

 

 

که باورشان نمیشود تنهایم

 

 

میگویند خوش به حالت که خوشحالی

 

 

نمیدانند دلیل شاد بودنم باج به آنهاست

برای دوست داشتن من

 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:10توسط مرجان جون | |

 

هرگز به دستش ساعت نمی بست

روزی از او پرسیدم

پس چگونه است

که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟

گفت:

ساعت را از خورشید میپرسم

پرسیدم

روز های بارانی چطور؟

گفت:

روزهای بارانی

همه ساعت ها ساعت عشق است!

-راست میگفت

یادم آمد که روز های بارانی

او همیشه خیس بود...!!!


 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:8توسط مرجان جون | |

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:6توسط مرجان جون | |

 

حرفی نیست ...

خودم سکوتت را معنی میکنم ...

کاش میفهمیدی ...

گاهی همین نگاه سردت ...

روی زمستان را هم کم میکند...!! ღ

+نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:2توسط مرجان جون | |

صفحه قبل 1 صفحه بعد